زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

یه صدای دوست داشتنی

از دیشب ، یه صدا به صداهای این دنیا اضافه شده ..... صدای برخاسته از تماس قاشق با جوانه ای نوپا ... جوانه ای در دهان فسقلی روییده .....   عکس تزیینی می باشد : 14 تیرماه   ...
31 مرداد 1392

محمد طاها برگشت خانه - شهيد مهربان باز هم دعايمان كرد

ساعات نخستين بامداد شنبه ٢٦ مرداد ماه : ياد صحبتهاي امروز خانه مادري مي افتم . با زن دايي جون و مادري راجع به " محمد طاها " صحبت مي كرديم . مادري از نذر و نياز خوانندگان وبلاگ "محمد طاها " براي پيدا شدنش مي گفت . در حال وضو گرفتن از دلم گذشت يك ختم قرآن نذر كنم براي آن شهيدي كه من نمي دانم كيست و خدا مي داند كيست ! مهلت پيدا شدن پسرك را هم تا آخر هفته تعيين كردم و خدا مي داند كه در آن لحظه كوچك ترين اميدي نداشتم كه پسرك تا آخر هفته پيدا شود و من نذرم را أدا كنم . حدوداي ساعت دو - دو ونيم ، تبلت بدست روي تخت دراز كشيده ام و سر از وبلاگ محمد طاها در آوردم . نظرات مردم را مي خوانم . غم همه وجودم را گرفته و من إحساس مي كنم كه چقدر حقيرم در براب...
27 مرداد 1392

عروسک

این را نوشتم که یادم  باشد چند صباح دیگر به دخترک که می خواهد عروسکش را همراه خود به مهمانی بیاورد خرده نگیرم ، چون طفل معصوم  کار مادرش را تکرار می کند ! آخر من بدجوری دوست دارم عروسکم را همراه خودم همه جا ببرم  : مسجد ، فروشگاه ، تره بار ، آرایشگاه و ....  ( حتی اگر داد همه از دست این کار های من دربیاید !!) پانوشت : عمه ام می گوید فاطمه فکر می کند این بچه عروسکه باهاش عروسک بازی می کنه !  عروسک چند ساعته من       من و عروسک ٢/٥ ماهه       من و عروسک در آستانه شش ماهگی   ...
24 مرداد 1392

دو حبه قند

  زهرا چهار روزه ، امیر حسین قندی (پسر دایی زهرا) ٥/٥ ماهه         زهرا ٢/٥ ماهه ، امیر حسین ٨ ماهه       زهرا ٥ /٥ ماهه  ( همسن امیر حسین در عکس اول ) و امیر حسین ١١ ماهه :       زهرا و امیرحسین در جدال برای کسب معنویت ! در ماه مبارک رمضان :       امیرحسین هاج و واج مانده که آخر این چه کاری است که زهرا می کند ؟؟ ( منتظر جواب از پشت دوربین )         از پشت دوربین اشاره می شود که زهرا کار بدی نمی کند ، پس پسر دایی شروع به تشویق دختر عمه می کند :      &nbs...
21 مرداد 1392

دخترك كم كم بزرگ مي شود -٢

پرده اول : رفتيم افطاري خانه مادربزرگم. از ترس پسر خاله دو ساله ام كه اعجوبه اي است در كارهاي يهويي و خطرناك (پرت كردن اشيا از قبيل مهر نماز ، أسباب بازي ،موبايل و ....به سمت أفراد ) دخترك را به بغل گرفتم و پشت ميز نشستم . دخترك هم دارد اعجوبه اي مي شود براي خودش ! بشقاب خورشت خوري را برمي داشت ، ازش مي گرفتم بشقاب پلو خوري را برمي داشت ، ازش مي گرفتم سفره را مي كشيد .... و ناگهان در كسري از ثانيه نمي دانم چه كرد : دستش را كرد توي بشقاب آش من ؟ يا خواست بشقاب را بلند كند كه بشقاب يه وري شد و يه كم آش ( بيشتر از يه كم ! ) ريخت روي ميز و دستهاي كوچولوش آشي شد ! پرده دوم : به علت حضور همان پسر خاله فسقلي با دخترك پشت ميز آشپزخانه نشسته ايم...
12 مرداد 1392

اولین شبهای قدر

دخترک امسال اولین شب قدری را که در این دنیا حضور داشت در دانشگاه تهران سحر کرد . شب نوزدهم پس از یه عالمه وروجک بازی از اواسط سخنرانی خوابید . شب بیست و یکم  : حدودای ساعت شش ، شش و نیم بعد از ظهر دخترک غسل شب قدر را انجام داد (رفت پیشواز شب قدر ! ) از وقتی رسیدیم دانشگاه تا حوالی ساعت ٥ صبح بیدار بود. توی مراسم خوابش می آمد و هرازگاهی بد قلقلی می کرد. موقع قرآن سر گرفتن روی پای من نشسته بود و من قرآنش را روی سرش گذاشته بودم ولی از امام حسین _علیه السلام _ به بعد بد قلقی هایش شدت گرفت و من  در حال راه رفتن قران به سر گرفتم . وقتی آمدیم خانه موقع شیر خوردن قران روی سرش گذاشتم و بقیه اسما متبرکه را براش گفتم. شب بیست و سوم...
11 مرداد 1392

ياد باد آن روزگاران ....

اين روزها خاطرم مي رود پيش دوستاني كه روزهايي با هم بوديم و حالا من هستم و آنها نيستند . ياد " مونا شاه جويي " كه از بچگي شب بيست وسوم ماه رمضان احيا خانه آنها ميرفتيم . پدرش چلو كبابي داشت و پايان مراسم سحري چلو كباب مي دادند . آخرين باري كه با هم بوديم اعتكاف سال ٨٧ بود . سه روز با هم روزه گرفتيم و سه روز سر سفره افطار با هم ، هم سفره بوديم . دوست كودكي من ، زمستان ١٣٨٨ همان موقع هايي كه من سرمست آغاز زندگي مشترك و برنامه ريزي براي مسافرت عيدانه بودم ، به ناگاه در چنگال سرطان كبد گرفتار مي شود و كمتر از يك ماه بعد، دختر ته تغاري خانواده شاه جويي ، در سن ٢٤ سالگي در اسفند ماه هم آغوش خاك ميشود . ياد مونا افتادم وقتي داشتم از احياهاي كودكي ا...
7 مرداد 1392

احيا كجا بريم ؟

قبلا نوشته بودم كه از أولين رمضان مزدوج شدن مان ، شبهاي قدر را در محضر حاج آقا مجتبي تهراني سحر مي كرديم . پارسال كه من كه من و دخترك خانه نشين بوديم و از حضور در اين مجالس بي بهره . امسال اما نمي دانيم كجا بايد برويم ؟ دوستان اگر مجلس خوبي مي شناسيد از ما دريغ نكنيد !
5 مرداد 1392